عشق فقط یک کلام

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

عشق فقط یک کلام

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

فردای ما روز بزرگ میعاد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده، زمین شوق شکفتن دارد 

ای مدنی‏برقع و مکی نقاب

سایه‏نشین، چند بود آفتاب

منتظران را به‏لب آمد نفس

ای ز تو فریاد به فریاد رس 

چه انتظار عجیبی

تو بین منتظران هم

عزیز من چه غریبی !

عجیب تر آن که چه آسان

نبودنت شده عادت

چه بی خیال نشستیم

نه کوششی ، نه تلاشی

فقط نشسته و گفتیم :

خدا کند که بیایی

 * 

غروب پنجشنبه بی قرارم / شبیه جمعه ها چشم انتظارم

فقط یک جمعه می آئی ولی من / تمام جمعه ها را دوست دارم ... 

عمریست که از حضور او جا ماندیم

در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم

ماییم که در غیبت کبری ماندیم 

اگر که آمدی من رفته بودم اسیر سال و ماه و هفته بودم

دعایم کن دوباره جان بگیرم بیایم در رکاب تو بمیرم 

*

من قلبمو جا گذاشتم

دیروز شیطان را دیدم. 
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. 
توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... . 
هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. 
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را. 
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد. 
دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند. 
موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند. 
جوابش را ندادم. 
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود. 
گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت... 
ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود 
.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد. 
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. 
تمام راه را دویدم.تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. 
به میدان رسیدم اما شیطان نبود.آن وقت نشستم و های های گریه کردم.اشک هایم که تمام شد بلند شدم.بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را
 
...و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم،به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

اندکی تامل...

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.

گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه  غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟