یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق شکفتن دارد
*
*
ای مدنیبرقع و مکی نقاب
سایهنشین، چند بود آفتاب
منتظران را بهلب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس
*
*
چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی !
عجیب تر آن که چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه کوششی ، نه تلاشی
فقط نشسته و گفتیم :
خدا کند که بیایی
*
*
غروب پنجشنبه بی قرارم / شبیه جمعه ها چشم انتظارم
فقط یک جمعه می آئی ولی من / تمام جمعه ها را دوست دارم ...
*
*
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
*
*
اگر که آمدی من رفته بودم اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم بیایم در رکاب تو بمیرم
*
*
*
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟