عشق فقط یک کلام

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

عشق فقط یک کلام

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

علی عرب رو کی میشناسه ؟؟!!!

پسرک نوجوان هلندی روزی داشت از کنار سدِ نزدیکِ شهرش عبور می‌کرد، که متوجه سوراخ کوچکی در بدنه‌ی سد شد. پتروس، تمام عقلش را به کار بست و انگشتش را فرو کرد توی سوراخِ دیواره‌ی سد. تا یکی بفهمد و بیاید برای نجاتِ پتروس و بیش‌تر از آن، نجاتِ سد، لابد انگشتِ پتروس بی‌حس شده بود و دستش کمی گِزگِز می‌کرد. توی کتاب‌های درسی ما که این داستان را از کودکی ریختند به حلق‌مان، چیزی از حالتِ پتروسِ فداکار ننوشته که مثلاً ایستاده بوده یا نشسته، تا ما بفهمیم اوج این فداکاری به خستگیِ پاهایش هم انجامیده، یا نه؟! حالا این داستان خیالی از کتاب‌های درسی دانش‌آموزانمان حذف شده. داستانی که معلوم نیست از کجا وارد کتاب‌هایمان شده؟ داستانی که حتی هلندی‌ها که خالق آن هستند، این پسرک فداکار را به قدری که ما ایرانی‌ها می‌شناسیم، نمی‌شناسند. در این میان، گناه مظلومیت اسطوره‌های ایران زمین به گردنِ کیست؟ گناه این که از فداکاری حسین فهمیده به اشاره‌ای بسنده کردیم و در خیلی جاها به بهانه‌ی خشن بودنِ نوع کارش، اسمش را هر طور که توانستیم، حذف کردیم. این سال‌ها، دیگر به ندرت در تلویزیون یادی از حسین فهمیده می‌شود؛ حتی همان چند انیمیشنِ ضعیف و سطحی هم دیگر پخش نمی‌شوند؛ چه برسد به این‌که بخواهد کاری در این باره تولید شود. کوتاهی در قبال کاری که علی عرب انجام داد، را چگونه توجیه میکنیم؟ علی، دانش آموز کرمانی که در شب عملیات کربلای یک، کوله‌ی خرج آرپی‌جی‌اش مورد اصابت قرار گرفت و بدنش با شعله‌های آتشی به مراتب سوزان‌تر و پرسرعت‌تر از اشتعال بنزین، شروع به سوختن کرد. او حتی یک آخ هم نگفت، تا نکند دشمن که در نزدیکی‌شان قرار داشت، متوجه شود و عملیات لو برود. آن شب علی ساعتها سوخت و دم بر نیاورد. آن وقت ما، توی کتاب‌های درسی‌مان، عزای انگشت پسری خیالی در سدی خیالی را گرفتیم. حالا تازه یادمان آمده که اگر آبادان سقوط نکرد و جنایت بعثی‌ها در آن‌جا هم مثل خرّم‌شهر تکرار نشد، به خاطر شجاعت مردی ساده به نام دریاقلی سورانی بود که مرگ را به جان خرید، خودش را به دل خطر زد و خبر نزدیک شدن عراقی‌ها را به مسئولین داد، تا آبادان هیچ گاه در محاصره‌ی کامل نیفتد و بعثی‌ها خواب تصرّف آبادان را به گور ببرند. این که مردم ما پتروس را خیلی بیش‌تر از علی عرب و حسین فهمیده و دریاقلی می‌شناسند، دلیلش کوتاهی سیستمی است که آن‌ها را معرفی نکرده؛ چرا که توی دلِ مردمِ این مملکت، شجاعت ستودنی است و قابل تقدیر. بی شک اگر این اسطوره‌های شحاعت و فداکاری زودتر و به بهترین وجه به جوانان ما معرفی می‌شدند، حالا دیگر پیدا کردن سرنخ‌هایی از روحیه‌ی فداکاری در بین جوانان، کار سختی نمی‌نمود. چرا که عقل سلیم، به خوبی عظمتِ گذشتن از جان را درک می‌کند و به حق شهادت می‌دهد بی حسی انگشت پتروس و سوختن پیراهن دهقان فداکار، در برابر این عظمت، ذرّه‌ای بیش نیستند....

بی دل شده ایم...

گاهی حسابی بی دل میشوی...هرچه سعی میکنی خودت را با تقویم کارمندی ت تطبیق دهی و چرخ دنده ی روزمرگی ت را به زور بچرخانی، موفق نمی شوی!و آنوقت است که سخت احساس میکنی از چشم مولایت افتاده ای؛روزمّره شده ای؛ روزمرّه ای که به زعم خیلی ها یک انسان فعال! اجتماعی! و احتمالا پویا! هستی...اما خودت سخت احساس میکنی سرت به تنت زیادی میکند ! شبها هم با أضغاث أحلام صبح میشود و دوباره صدایِ بیدار باشِ میثم مطیعی که محرم ها حسابی عاشورایی بیدارت میکند و دوباره....دوباره چه سخت تکرار میشود شبانه روز...احساس میکنی که از آستانه ی باب القبله بهشت مولایت بیرونت کرده اند.. امام سجاد هم چه خوش وصف میکند حال بداقبالیم را؛. «خدایا! چه شده مرا؟! چه دردی مرا گرفته که لذت مناجاتت را با غفلت گناه معاوضه کردم؟!نکند اصلاً دوست نداری صدایم را بشنوی؛ چرا که این صدا و این حنجره در راه غیر تو صرف شده است...شاید هم دوست نداری چهره‌ام را در مجلس پاکان ببینی، چرا که در مجلس بَطّالین و هرزه گویان مشاهده ام کرده ای... یا در اثر بی حیائی ام مرا مجازات کردی که لحظاتم همه پیلگی است و وقتم و نیرویم درباره خاطرات تلخ دیگری صرف می‌شود... نکند که مرا از دَرِ خانه‌ات رانده ای؛نکند من از چشمت افتاده ام؟!لذت مناجات که از دلم رفته.... اصلا "دل "م رفته..خلوت هایم که زنگار غفلت گرفته...حرفهایم که شبیه همانانی شده که قدرشان برایم بی قدرست..بیچاره آرمانهایم! هم چه رنگ تخیل و اهمال گرفته... ناتوانم یا لااقل سخت احساس ناتوانی میکنم.. «هر لذتی که از حــــرام می‌چشی پروردگارت لذتی شیرین‌تر از حـــلال را، از تــو خواهد گرفت و ذائقه‌ات تغییر خواهد کرد.»اما ... اما چقدر دلم تو را میخواهد... چقدر بی تاب یک ضریح شش گوشه شده ؛ بدکارها به نیم نگاهی عوض شدند... من هم رسول ترک... به من هم نظر کنید...أین المضطر الذی یجاب إذا دعی....

یک بزرگتر از ۱۰ ؟؟

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموخته ایم ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

و به سمت او "قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ....