گاهی حسابی بی دل میشوی...هرچه سعی میکنی خودت را با تقویم کارمندی ت تطبیق دهی و چرخ دنده ی روزمرگی ت را به زور بچرخانی، موفق نمی شوی!و آنوقت است که سخت احساس میکنی از چشم مولایت افتاده ای؛روزمّره شده ای؛ روزمرّه ای که به زعم خیلی ها یک انسان فعال! اجتماعی! و احتمالا پویا! هستی...اما خودت سخت احساس میکنی سرت به تنت زیادی میکند !
شبها هم با أضغاث أحلام صبح میشود و دوباره صدایِ بیدار باشِ میثم مطیعی که محرم ها حسابی عاشورایی بیدارت میکند و دوباره....دوباره چه سخت تکرار میشود شبانه روز...احساس میکنی که از آستانه ی باب القبله بهشت مولایت بیرونت کرده اند.. امام سجاد هم چه خوش وصف میکند حال بداقبالیم را؛.
«خدایا! چه شده مرا؟! چه دردی مرا گرفته که لذت مناجاتت را با غفلت گناه معاوضه کردم؟!نکند اصلاً دوست نداری صدایم را بشنوی؛ چرا که این صدا و این حنجره در راه غیر تو صرف شده است...شاید هم دوست نداری چهرهام را در مجلس پاکان ببینی، چرا که در مجلس بَطّالین و هرزه گویان مشاهده ام کرده ای... یا در اثر بی حیائی ام مرا مجازات کردی که لحظاتم همه پیلگی است و وقتم و نیرویم درباره خاطرات تلخ دیگری صرف میشود... نکند که مرا از دَرِ خانهات رانده ای؛نکند من از چشمت افتاده ام؟!لذت مناجات که از دلم رفته.... اصلا "دل "م رفته..خلوت هایم که زنگار غفلت گرفته...حرفهایم که شبیه همانانی شده که قدرشان برایم بی قدرست..بیچاره آرمانهایم! هم چه رنگ تخیل و اهمال گرفته... ناتوانم یا لااقل سخت احساس ناتوانی میکنم.. «هر لذتی که از حــــرام میچشی پروردگارت لذتی شیرینتر از حـــلال را، از تــو خواهد گرفت و ذائقهات تغییر خواهد کرد.»اما ... اما چقدر دلم تو را میخواهد... چقدر بی تاب یک ضریح شش گوشه شده ؛ بدکارها به نیم نگاهی عوض شدند... من هم رسول ترک... به من هم نظر کنید...أین المضطر الذی یجاب إذا دعی....